با مثنوی
امروز با مثنوی از قضا موشی و چغزی با وفا........چغز=قورباغه بر لب جو گشته بودند آشنا هر دو تن مربوط میقاتی شدند هر صباحی گوشهای میآمدند نرد دل با همدگر میباختند از وساوس سینه میپرداختند این سخن پایان ندارد گفت موش چغز را روزی کای مصباح هوش وقتها خواهم که گویم با تو راز تو درون آب داری ترکتاز بر لب جو من ترا نعرهزنان نشنوی در آب نالهٔ عاشقان بحث کردند اندرین کار آن دو یار آخر آن بحث آن آمد قرار که به دست آرند یک رشتهٔ دراز تا ز جذب رشته گردد کشف راز
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:38 توسط دختر گل
|