میهمانی تابستانی

میهمانی های تابستانی من

مثنوی

مؤمنان در حشر گویند ای ملک نی که دوزخ بود راه مشترک؟! مؤمن و کافر برو یابد گذار ما ندیدیم اندرین ره دود و نار! نک بهشت و بارگاه ِ آمنی پس کجا بود آن گذرگاه دنی؟! مومنان در هنگامه قیامت با تعجب از فرشته‌ی مسئول می‌پرسند: مگر مومن و کافر نباید از دوزخ بگذرند...ما الان در بهشت امن رسیده‌ایم و هیچ دود و آتشی ندیدیم؟!....پس آن گذرگاه پست و آتشین کجا بود؟!... "اشتراک گذرگاه دوزخ بین مومن و کافر ماخوذ از تفسیر این آیات است که: وَ إِنْ مِنْکمْ إِلاَّ وارِدُها.....
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:38 توسط دختر گل

گوسفندان بوی گرگ با گزند می‌بدانند و به هر سو می‌خزند مغز حیوانات بوی شیر را می‌بداند ترک می‌گوید چرا بوی شیر خشم دیدی باز گرد با مناجات و حذر انباز گرد مولانا خشم را دشمنی خطرناک برای انسان می داند و هرگاه خشم بر انسان غالب شود از شیر درنده بدتر است و این خشم بو دارد و باید به محض احساس خطر با استعانت به پروردگار و ذکر نام و یاد او از شر خشم خود را نجات داد.
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:38 توسط دختر گل

مولانا

باز گوید بط را کز آب خیز تا ببینی دشتها را قند ریز بط عاقل گویدش ای باز دور آب ما را حصن و امن است و سرور دیو چون باز آمد ای بطان شتاب هین به بیرون کم روید از حصن آب‌ باز را گویند رو رو باز گرد از سر ما دست‌دار ای پای مرد ما بری از دعوتت دعوت ترا ما ننوشیم این دم تو کافرا حصن ما را قند و قندستان ترا من نخواهم هدیه‌ات بستان ترا چون که جان باشد نیاید لوت کم چون که لشکر هست کم ناید علم‌ مولانا تبحر ویژه ای در نماد پردازی دارد او به مناسبتهای متفاوت نمادهایش
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:38 توسط دختر گل

با مثنوی

امروز با مثنوی از قضا موشی و چغزی با وفا........چغز=قورباغه بر لب جو گشته بودند آشنا هر دو تن مربوط میقاتی شدند هر صباحی گوشه‌ای می‌آمدند نرد دل با هم‌دگر می‌باختند از وساوس سینه می‌پرداختند این سخن پایان ندارد گفت موش چغز را روزی کای مصباح هوش وقتها خواهم که گویم با تو راز تو درون آب داری ترک‌تاز بر لب جو من ترا نعره‌زنان نشنوی در آب نالهٔ عاشقان بحث کردند اندرین کار آن دو یار آخر آن بحث آن آمد قرار که به دست آرند یک رشتهٔ دراز تا ز جذب رشته گردد کشف راز
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:38 توسط دختر گل

با مثنوی

امروز با مثنوی از قضا موشی و چغزی با وفا........چغز=قورباغه بر لب جو گشته بودند آشنا هر دو تن مربوط میقاتی شدند هر صباحی گوشه‌ای می‌آمدند نرد دل با هم‌دگر می‌باختند از وساوس سینه می‌پرداختند این سخن پایان ندارد گفت موش چغز را روزی کای مصباح هوش وقتها خواهم که گویم با تو راز تو درون آب داری ترک‌تاز بر لب جو من ترا نعره‌زنان نشنوی در آب نالهٔ عاشقان بحث کردند اندرین کار آن دو یار آخر آن بحث آن آمد قرار که به دست آرند یک رشتهٔ دراز تا ز جذب رشته گردد کشف راز
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:38 توسط دختر گل

با مثنوی

امروز با مثنوی از قضا موشی و چغزی با وفا........چغز=قورباغه بر لب جو گشته بودند آشنا هر دو تن مربوط میقاتی شدند هر صباحی گوشه‌ای می‌آمدند نرد دل با هم‌دگر می‌باختند از وساوس سینه می‌پرداختند این سخن پایان ندارد گفت موش چغز را روزی کای مصباح هوش وقتها خواهم که گویم با تو راز تو درون آب داری ترک‌تاز بر لب جو من ترا نعره‌زنان نشنوی در آب نالهٔ عاشقان بحث کردند اندرین کار آن دو یار آخر آن بحث آن آمد قرار که به دست آرند یک رشتهٔ دراز تا ز جذب رشته گردد کشف راز
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:38 توسط دختر گل

امروز با مولانا

امروز با مثنوی: در زندگی ممکن است رنج هایی به ما برسد که خوشایند ما نباشد در آن هنگام صدای اعتراض ما بلند می شود و انتظار به سرآمدن رنج و محنت را داریم در این حالت برخی ممکن است تحمل بیشتری داشته باشند و برخی نیز در مراتب پایین ترنداگر آدمی بر سختی ابتلا و محنت، شکیبایی ورزد به کمال لایق خود می رسد. مولانا برای بیان این حقیقت تمثیلی زیبا ارایه می کند که در بردارنده درس های مهمی است: بنگر اندر نخودی در دیگ چون می‌جهد بالا چو شد ز آتش زبون هر زمان نخود بر
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:38 توسط دختر گل

این روز را هم کاش از ما بگیرند این نام و نشان را هم ای کاش از ما باز ستانند. در عجبم از اینکه این روز و این نام چه توفیری به حال معلمان گذاشته است ای کاش ما این را هم نداشتیم راستی چرا ما روز معلم داریم ولی روز وزیر و وکیل و کاسب و تاجر و مالک و مدیر و .....نداریم ولی در عمل می بینیم که هر چند روزی به نام ندارند ولی روزگار به کام دارند... خوب که بنگریم معلم و کارگر و پرستار و آتش نشان و ....که روز دارند تنها روز دارند و دیگر روزگاری ندارند که به آن دلخوش
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:38 توسط دختر گل

روز معلم

این روز را هم کاش از ما بگیرند این نام و نشان را هم ای کاش از ما باز ستانند. در عجبم از اینکه این روز و این نام چه توفیری به حال معلمان گذاشته است ای کاش ما این را هم نداشتیم راستی چرا ما روز معلم داریم ولی روز وزیر و وکیل و کاسب و تاجر و مالک و مدیر و .....نداریم ولی در عمل می بینیم که هر چند روزی به نام ندارند ولی روزگار به کام دارند... خوب که بنگریم معلم و کارگر و پرستار و آتش نشان و ....که روز دارند تنها روز دارند و دیگر روزگاری ندارند که به آن دلخوش
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:38 توسط دختر گل

ما آدم‌ها به جای آنکه زندگی کنیم و باشیم فقط در حال جمع کردن و «داشتن» هستیم. ما به پدیده‌ها به چشم مایملک نگاه می‌کنیم و به آن‌ها چنگ می‌زنیم تا پیش خودمان نگه داریم‌شان. ما به جای آنکه دنبال دانستن باشیم، دنبال جمع کردن اطلاعات هستیم، به جای آنکه از پول لذت ببریم، دنبال ذخیره کردن برای آینده هستیم، به جای آنکه به بچه‌های‌مان فرصت حضور و زندگی کردن بدهیم، سعی می‌کنیم مثل یک دارایی آن‌ها را داشته باشیم، تا آن‌طور که ما می‌خواهیم زندگی کنند و به آن‌چه ما
+ نوشته شده در چهارشنبه 1 تير 1401ساعت 23:38 توسط دختر گل

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد